سال 72 بود و شب میلاد امام هادى(علیه السلام). چند وقتى مى شد كه هیچ شهیدى پیدا نكرده بودیم. خود من دیگر بریده بودم. خسته شده بودم. روزهاى آخر كار بود. گرما كه شدیدى مى شد باید كار را تعطیل مى كردیم. بین پاسگاه 29 و 30 كار مى كردیم. مى خواستم یك جورى دیگر كار را تمام كنم و بچه ها را جمع كنم كه برویم. چند روز بدون شهید بودن، اعصاب برایم نگذاشته بود. گرما بیشتر مى شد و امكانات كم - یعنى هیچ بیشتر اذیت مى كرد و توان ادامه كار را مى گرفت.
آن روز به نیت آخرین رو رفتیم. توكل به خدا كرده و راه افتادیم. مرتضى شادكام به یكى از سربازها گفت كه دستگاه را بردارد و بروند به ارتفاع 143 فكه. گفت: «امروز دیگه هركسى خودش را نشون داد، وگرنه كار رو تعطیل مى كنیم...» به حالت اعتراض و ناراحتى این حرف را زد.
در كنار جاده نزدیك 143، جایى بود كه مقدار زیادى آشغال، قوطى كنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند. بیل را آوردیم و آنجا را كنید. یك كلاهخود جلب نظر كرد. فكر نمى كردم چیز دیگرى باشد. بچه ها گیر دادند كه اینجا را خوب زیرورو كنیم. زمین را كه كندیم، یكى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا كردیم و همه اینها نشانه بغض و كینه دشمن نسبت به بچه هاى ما بود.